کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

مشخصات بلاگ


سلام و مهر..



...این وبلاگ به طبع من آراسته شده و نه به موضوعی خاص...

لطفا به وبلاگ دیگه منم سر بزنید، فضایی است کاملا متفاوت


www.jebraeel.blog.ir

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
گذر رمان



خیلی زود گذشت..
چند روز پیش در مورد هانیه خانم به شما گفتم!؟
یادتونه دیگه!؟
زود گذشت.
پنج شنبه پنج شهریور  94 باید برمی گشتیم شهرامون.
من سه راه داشتم برای برگشت از کرمانشاه:
1.مسیر 13 ساعته با اتوبوس ولی مستقیم و با عذاب.
2. مسیر 16 ساعته غیر مسقیم با نصف عذاب.(از تهران)
3. مسیر 16 ساعته دیگه اونم با نصف عذاب.( از شیراز)

عذاب برای من نشستن توی اتوبوسه، واقعا برام سخته .
مسیر دوم با عده ای از رفقا بود تا تهران و از اونجا با قطار تا یزد، سختیش کمتر بود چون هم رفقا بودند و هم مسیر اتوبوسیش کمتر.
مسیر اول که هیچ. همش اتوبوس و تنهایی و دیگر هیچ..
مسیر سوم اصلا فرق کرد، همه چی اون فرق کرد. فرق نمیکردا، فرق کرد.
یکی از رفقای جهادی کار، (حسین آقا)بچه شهر حافظ و سعدی با یکی دیگه از رفقاش، اومده بودن برای برق کاری ساختمونای اونجا.
یه گزینه روی میز هم این بود که با این عزیزان برم تا شیراز بعد هم از اونجا با اتوبوس برم یزد، منتهی اینها تا شیراز رو با ماشین شخصی خودشون می رفتن، و آقا امیر حسینم توی ماشین اونها بود.
نگفتم آقا امیرحسین کیه!؟ معلوم نبود!؟
خب چجوری معرفی کنم؟!
وقتی رسیدیم شیراز، آقا امیر (همون امیر حسین آقا) گفتن منزل ناهار هماهنگه.
منم خجالتی گفتم داداش راضی به زحمت نبودما..
اونم با طرز خوشگل حرف زدن خودش که انگار کلمها توی دهنش همه خیس خیس اند گفت :
زحمت چیه آقا سعید!؟ بریم که خانواده منتظرن..
راهی نذاشت برای نرفتن و بهانه..
راستش یکی از، یکی که نه، دوتا از، نه اصلا خیلی از دلایلی که از مسیر سوم رفتم، همین آقا امیر بود.
چراش کمی توضیح داره.
شاید توی پست های بعدی گفتم.
ولی واضحه که از باهاش بودن لذت میبردم.
رفتم منزل آقا امیر و همونجا حسین آقا همون بچه شیراز که راننده هم بود از ما خداحافظی کرد و رفت ،من دیگه ندیدمش.
عکسش رو میذارم ببینیدش.
امین، داداش امیر آقا اومد پایین استقبال ما، داداش کوچولوی امیر با اون چشای دخترونش خیلی بانمک بود.
آسانسور خیلی ما رو منتظر نذاشت، طبقه دوم صدای زنگ در و مادر امیر آقا که انگار خیلی دلش برای آغوش امیر تنگ شده بود.
اردو تقریبا 7 روز شد، ولی خب پسر بزرگ خونه بود دیگه.
یه لحظه به خودم اومدم و سرم رو انداختم پایین، نمیدونم چرا نگاه کردم!؟
شاید یاد مادر خودم افتادم! چقدر شباهت است بین مادرها !؟
راستش دوس داشتم من اونجا نبودم تا امیر از من خجالت نکشه، و یا بخاطر اینکه من رو دعوت کنه که بیام توی خونه زود از بغل مادر بیرون نیاد، ولی خب، بودم دیگه..
مادر محترم آقا امیر با یه نگاهی خاص من رو دعوت کردند داخل. دیدم پدرشون هم هستن، پدری که امیر کمی از ایشون برام تعریف کرد و من توی اون تعریف ها وقتی خودم رو مقایسه میکردم، خیلی کوچیک می دیدم.
انصافا بوسیدن صورت چنین پدری مزه داشت، طعمی مثل سیب.
سفره خوش چین اهالی با صفای شیراز پهن شد، منم عنان از کف رباییده با سرانگشت تدبیر غذاها رو صورت جلسه کردم.
یادش بخیر بچه ها توی اردو هر چی رو میخواستن بخورن میگفتن صورت جلسش کنیم.
دارم فکر میکنم که چطوری میشه، مهربونی اونها رو در مهمان نوازی گفت؟
چطوری میشه گفت که واقعا من تفاتی بین اونجا و خونه خودمون ندیدم!؟
اصلا میشه وصف کرد که خانواده آقا امیر سفره غذا رو برای من و امیر توی مهمونی پهن کنند و خودشون توی اتاق برن که من راحت باشم، چه جور صحنه ای میشه!؟
 مادر آقا امیر دوباره با اون نگاهای خاصشون به من گفتن که شب رو منزل مادرشون می مونند. من برداشتم این بود که لابد پیش آمدی هست، کاری دارند و چیزی هست که به من مربوط نیست. ولی بعدا فهمیدم برای اینکه من راحت باشم توی خونه، این کار رو کردند.
این کار رو جز از سر مهر و عشق و لطف و مرام و محبت و مهمان نوازی میشه تفسیر کرد!؟!
اینها چیزهاییه که باید حضوری ادارک کرد.

خیلی زود گذشت.
قصد داشتم شب برگردم و داشتم با امیر درمورد خرید بلیط صحبت میکردم که پدر آقا امیر خیلی جدی گفتن باید امشب بمونی.
راستش خودمم دوس داشتم بمونم .
آخه میدونی من یه اعتقادی دارم! میگم آدم اگر بتونه لحظه هاش رو تبدیل به خاطره کنه برده.
و من هنوز حس میکردم باید خاطر های بیشتری با امیر داشته باشم.
قبول کردم یعنی از خدام بود که قبول کنم.. 
این جور موقع ها مامانم بهم میگه : "کور از خدا چی می می خواد؟ دوچشم بینا"
بعد از استراحت باحالمون نبوبت به گردش رسید.
این که میگم باحال آخه امیر با آداب می خوابید، مثلا پرده برای تاریکی، ضرب مناسب کولر برای خنکی، آهنگ مناسب تا من یه رمان جدید بگم و بالاخره خواب..
راستی گفتم که توی اردو شبها برای امیر و یه رفیق دیگم علی رضا رمان میگفتم!؟
نگفتم!؟ خب الان میگم
من توی اردو شبها روی پشت بوم موقع خواب برای امیر و علی رضا رمان میگفتم.
کافی بود!؟
چی میگفتم؟ رمان؟ گردش؟ خواب؟
گردش.
خیلی زود گذشت.
برای اطمینان خاطرمون، از خرید بلیط برای فردا شروع کردیم، بلیط که خریده شد دیگه با خیال راحت ترک موتور امیر با اون دس فرمون خوبش شیراز گردیمون شروع شد.
به رسم ادب، امیر آقا اول ما رو برد جاهای زیارتی شیراز، امام زاده شاهچراغ جاهای دیگه. جای شما خالی.
بام شیراز، خیابونای باصفاشون جاهایی بود که رفتیم، ولی نه یه جای خوب دیگه مونده!
 میدونی امیر نمیذاشت معده من بفهمه که خونه نیست. مدام بهش می رسید.
یه همبر برام خرید، که مزش هنوز زیر زبونمه، امیر میگفت اینجا بهترین همبری شیرازه.
این آقا امیر ما نمیذاشت چیزی خرج کنم.. 
سختم بود، بالاخره راضیش کردم یه همبر رو من بخرم، فک نکنید به سادگی راضی شدا.. پدرم درومد..
رفتم دیدم همبریه مغازش رو بسته..
دس از پا دراز تر برگشتم دیدم امیر داره میخنده!!!
فک کنم حدس زده بود مغازه الان بسه شده بخاطر همین قبول کرده بود.
میبینید که ماشالله زرنگم هست.
گردش ما دور شیراز از 9 شب تا 6 صیح طول کشید.
من مدام ازش میپرسیدم که اگه اذیت میشه بیخیال بشیم، ولی میگفت نه، راحته.
فک کنم امیر یه چیزی رو متوجه نشد، می خوام به شما بگم!
اون احتمالا متوجه نشد که کدوم یکی از مکانهایی که من رو برد، برام جذاب تر بود!؟
آخه مدام میپرسید کجا رو دوس داری بریم اونجا، ولی من روم نمیشد بگم.
ولی مدام میرفتیم و امیر متوجه نبود.
میدونید کجا بود!!؟؟

"ترک موتور امیر"

باور میکنید!!!؟؟؟

آخه اونجا درگیر جاذبه مکان نبودیم، من و امیر راحت صحبت میکردیم.
از همه چی، از درس،زندگی از ورزش و شیراز و اینکه چه زود میگذره!
ختم گردش ما یکم شبیه این فیلما شد.
آخه کنار خونه آقا امیر یه دریاچه کوچولو بود که قبلا امیر توی اردو عکسش رو بهم نشون داده بود،گذشت.
اونجا نشستیم و نفهمیدم چقدر ولی خیلی صحبت کردیم.
خیلی زود گذشت.
 به خونه که برگشتیم، وقتی من خونه رو خالی دیدم، یاد محبت خانواده امیر افتادم و باز شرمندگی و حیرت از این همه مهر و محبت به سراغم اومد.
ولی مگه امیر میذاشت تو حرفی از شرمنگدی بزنی!!؟؟
دیگه هردومون به این نتیجه رسیده بودیم که بدنامون خواب هم نیاز داره .
تقریبا هفت صبح تا دو بعد از ظهر خوابیدیم.
حیف بود اون همه آداب، کم استفاده بشه، خصوصا اینکه زود میگذشت.
پاشدن ما همزمان شد با موقع خوردن ناهار.
روم نمیشد مادر امیر من رو ببینه! گفتم لابد میگه این پسره چقد می خوابه؟!؟
 طولی نکشید که برای دفعه آخر هم دوباره دیدم، نگاه های خاص مادر امیر آقا.
موقع خداحافظی.
دیگه وقتش رسیده بود. ولی به خدا خیلی زود گذشته بود، مثل یه خواب شیرین کوتاه.
اون دفعه آخر دوباره مثل شروع این خواب قشنگ مهمان صورت پدر امیر شدم و دوباره کوچکی خودم یادم اومد.
امیر با من تا ترمینال می اومد پس تنها کسی که مونده بود مادر آقا امیر بود که اون نگاه خاصشون دوباره پیدا شد و من با حسرت خداحافظی کردم.
من از نگاه مادر آقا امیر جز مهربانی ندیدم. راستش با هر نگاه ایشون احساس می کردم ایشون انگار با پسرش صحبت میکنه و نه یه فرد غریبه  که یه روزی اومده اینجا و به زودی میره. همین، رفتن رو برام سخت میکرد،ولی نباید نشون میدادم، آخه اگه می فهمیدن میگفتن بیشتر بمونم و من بیشتر شرمنده میشدم.
ای خدا خودت میدونی نوشتن از این لحظه ها هم سخته.
امیر با یکی از دوستاش آقا حمید ایران پاک من رو تا ترمینال همراهی کردند، الحق سنگ تمام گذاشتن.
الحق دمشون گرم.
ولی چه کنم که هر چه سعی کردم فقط خوشی یادگاری از شیراز ببرم نشد!!
غم رفتن از پیش امیر و خانوادش تا یک هفته بعد از برگشت نیز راحتم نمیذاشت.
باورش سخته؟؟؟
باید جای من باشید تا درک کنید.
خیلی زود گذشت.
من چی میتونم بگم برای تشکر!؟
بگم ممنونم از همه زحمتاتون؟!
بگم خدا عوضتون بده!؟
بگم دم شما گرم، لطف کردید!؟
چی میشه گفت؟ واژه ای هست!؟

کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است


دست تک تک خانواده "سیمی" رو میبوسم.

آقا امیر ممنونم. از خانوادت ممنونم. بخاطر همه مهربونیای شما و خانوادت ممنونم.
به قول آقا رضا امیر خانی : حق عوضت بده (من او، ص 160)

یاد نگاههای مادرانه خانم سیمی بخیر..
یاد دست و صورت پر مهر پدر آقا امیر بخیر..
یاد کوچولوی خانواده، "امین عزیز" بخیر..

به امید و آروزی دیدار مجدد..



امیر حسین

این آقا امیر ماست..
دمش گرم..

بچ ها


اولی از سمت راست : آقا حسین، رفیق شیرازیمون. راننده خوش دس ما تا شیراز
دومی از راست که بنده حقیرم.
سومی از راست : علیرضا، با امیر حسین رمانهای من رو گوش میدادن

چهارمی از راست سید عزیز که توی اردو با ما بود.

وسطی هم نازنین خانم در حال نقاشی کشیدن. چقدر نازه! نه!؟

  • سعید صدیقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی