کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

مشخصات بلاگ


سلام و مهر..



...این وبلاگ به طبع من آراسته شده و نه به موضوعی خاص...

لطفا به وبلاگ دیگه منم سر بزنید، فضایی است کاملا متفاوت


www.jebraeel.blog.ir

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

اولین

اولین بار ..

فکر نمی کردم  اولین بار اینجوری باشه..

فکر نمیکردم اولین بار، اینجا باشه ..

روستایی به نام "نمیر"، این اسم رو به این خاطر روی آن گذاشته بودن چون بارندگی و وضعیت هوایی اونجا خیلی خوبه و زمینهای اونجا هیچ وقت نمیمیرند.

برای ورود به این روستا از یه جاده آسفالته که چندتا پیج داشت باید بالا می رفتی، خوشبختانه راه ماشین رو داشت.

من،با یه روحانی عام و یه نفر دیگه برای اولین بار قرار بود بریم اونجا تا به اهالی بگیم از فردا می آییم اینجا و می خواییم برای بچه های شما کلاسهای مختلفی برگزار کنیم..

منطقه محروم بود، تا اول روستای اونها آسفالت بود، ولی بعد خاکی می شد..

اونها عشایری بودند که چند سالی بود که یکجا نشین شده بودند.

جاده خاکی با پشگل گوسفند و پهن گاو و سرگین الاغ درهم آن یخته شده بود.
صدای سک های اهالی به تو هشدار می داد که برای اینجا غریبه ای..
روحانیی که همراه ما بود یازده سال بود که کارش تبلیغ در این مناطق کوهستانی بود، این رو توی ماشین به ما گفت، بخاطر همین ترسی نداشت و نزدیک می رفت.

زنهای اهالی روی پشت بام ها اومده بودند، ما رو تماشا می کردند و گاهی به هم چیزی می گفتند..
شاید فکر میکردند ما از طرف حکومت برای کاری اومدیم..

 حاج آقا زبون اونها رو بهتر می فهمید، اونها "لکی" صحبت می کردند، اونها هم کُرد بودند، هم لر.
حاج آقا در حالی به خونه بزرگ ده نزدیک می شد، که به هر طرف نگاه می کرد و پشت بندش بلند بلند سلام و احوال.

اونها با حالتی که معلوم نبود تعجب بود یا خجالت، سری تکون می دادند و بعضی سلام می کردند.
بزرگ ده از خونش که دیوارهای خیلی بلندی نداشت بیرون آمد، دخترش هم از روی قسمت بلندی حیاط خونشون ما رو تماشا میکرد..
حاج آقا کمی به نشانه استقبال و احترام جلو رفت ولی مراقب بود که پاهاش به جوب کوچیک جلو خونه که بجای آب خاک و کمی آشغال توی اون بود برخورد نکنه..
بزرگ ده استقبال کرد و خوش آمد گفت..
ما که از صحبت پیرمرد خیلی نفهمیدیم ..
بیشتر متوجه حرف حاج آقا بودم و به لباس پیر مرد نگاه می کردم که خیلی تفاوتی با لباسهای روستایی شهرمون نداشت، فقط اینکه شلوار کردی جزو لاینفک زندگی اونهاست.

تموم شدن صحبت حاج آقا که میگفت ما چند روزی می خواییم بیاییم اینجا برای بچه های شما کلاس برگزار کنیم و بهشون قرآن و نماز یاد بدیم من رو متوجه خود کرد.

هوا کم کم گرم تر می شود و ما می فهمیدیم که ظهر نزدیکه..


***
بچه کوچولوها اومده بودند کنار مدرسه.. 

بعد از اون جاده خاکی پیچ دار که بالا می اومدی و می رسیدی به اول جاده خاکی روستا سمت راست جاده، یه ساختمون خیلی ساده آجری بود که با سیمان سفید پلاستر زده بودند، و مدرسشون همون بود.

دو اتاق توی این مدرسه بود که در واقع همون کلاساشون بود..
 
چون دیروز صحبت کرده بودیم بچه ها با صدای ماشین و بوقش قبل از اینکه ما دعوت کینم ازشون به دو اومدند طرف ما..

من زودتر از ماشینی که این دفعه من و یکی دیگه از رفقام درش بودیم و فقط حاج آقا نبود پیاده شدم.

رفتم طرف مدرسه که بچه هایی که از دور می اومدند مسیر رو به سمت مدرسه کج کردند.

عده ای اومدند دور من و ورجه وورجه میکردند، پسرها دست می دادند و دخترها کمی دورتر با سر مایل به زمین سلام میکرند..

فک کنم بزرگ این بچه ها هشت سال نداشت.

بعد از سلام و کمی حال و احوال پرسی که بیشتر همگانی بود با همه بچه به مدرسه نزدیک شدم تا برای امروز زیر سایه مدرسه کلاس رو برگزار کنیم تا فردا بشه کلید مدرسه گیر آورد..

توی این روستای  کوچیک سایه مناسب نبود..

آخه درختاشون اطراف روستا بود، درواقع این روستا روی یه بلندی بود "روی کوهپایه" و همه زمینها و درختا پایین تر بود.

به مدرسه که نزدیک شدم یه پسر شش ساله روستایی که صورتش به خاطر آفتاب کمی سوخته بود و کمی از پیرهن زرد خط دار کثیفش توی شلوارش بود به طرفم اومد.

توی دستش یه چیزی بود.

یه لحظه شلوغی و سروصدای بچه ها که ناشی از شادیشون بود خواست حواسم رو پرت کنه که زود دوباره حواسم جمع شد..
نگاهم رو دقیقتر کردم.

کنار مدرسه  بچه ها یه سری گلهای کوچیک زرد رنگی که به خاطر باد و حرکت تراکتور و الاغ و اسب خاکی شده بودند، چون از زمین کنار مدرسه به شکل خودرو روییده بودند و کسی به اونها رسیدگی نمیکرد، همه اینها از کج بودن و خاکی بودن گلها می شد فهمید.

دوباره متوجه اون پسرک شدم که حالا کنارم ایستاده بود و یکی از همون گلها رو به سمتم گرفته بود..

یکی دوبار پلک زدم، نمیدونم چرا؟ شاید برای اینکه ببینم خوابم یا بیدار؟ ببینم درست میبینم یا نه ؟

گل به ضمیمه لبخند کج این بچه ..

  دستم رو بالا آوردم، ظاهرا این بچه هم فهمید من یه طوریم شده، گل رو به دستم دادو به سمت مدرسه رفت..
کمی سرم تیر کشید، نمی فهمیدم چم شده؟
خودم رو جمع کردم.

آقا سعید تموم نشد!؟

چرا صبر کن آخرشه..

این اولین دفعه ای بود که من در زندگی گل هدیه می گرفتم و تا حالا دیگه نگرفتم .

تموم شد.

آقا امید بفرما اینم یه خاطره از اردوی جهادی که از من خواسته بودی.

فقط لطفا توی دست و بال بچه ها نیفته که اگه بخونن شروع میکنن به دس انداختن من.

  • سعید صدیقی

نظرات  (۴)

  • دانشجوی کلاس اول دبستان
  • سلام

    من هم می خوام بیام ....

    :(

    من را هم ببریذ
    سلام حاج سعید
    خوشم اومد یکک ککلوم از اون آقاجون بازیا تعریف نکردی!!!

    ارادت، یاعلی
    پاسخ:
    سلام آقا سبحان عزیز

    آره دیگه داداش..

    باید حفظ آبرو کرد
  • صحبتِ جانانه
  • آخی:)
    چه بامزه
  • منور الفکر
  • الان مسئله اولین و آخرین گلی است که هدیه گرفتید؟
    یا اینکه از یه پسربچه لک گرفتید مسئله است؟
    یا اینکه گل خشک گرفتید؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی