کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

مشخصات بلاگ


سلام و مهر..



...این وبلاگ به طبع من آراسته شده و نه به موضوعی خاص...

لطفا به وبلاگ دیگه منم سر بزنید، فضایی است کاملا متفاوت


www.jebraeel.blog.ir

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کردیم.
خیلی وقت بود از عموم خبر نداشتم آخه خیلی ارتباط نداشتیم، با پسر عموم که خیلی کمتر.
بابام بهم گفتن میای بریم بم؟ جواب اولیه ذهنم "نه" بود، آخه حس کردم دنبالم میل بودن و جنبه امری یا درخواستی نداشت!
ولی پدرم سریع گفتن دامادی پسر عموته!
خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم.
ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کردیم.
پدر به من گفته بودن زاپاس ماشین رو ببر آپاراتی، ماشین رو بشور، داخلش رو تمیز کن تا آماده سفر بشه.
ظاهرا خیلی وقت بود ماشین رو نشسته بودن، آخه خیلی کثیف بود.
من برای بیست و هفتم شهریور بلیط به تهران داشتم ، دانشگاه بیست و هشتم شروع می شد، برای همین ما یه روز زودتر از بقیه فامیل که اونها هم قصد اومدن داشتن حرکت کردیم.
اونها وقتی رسیدن بم تقریبا هشت ماشین می شدن، عمو ها و پسر عموهای داماد، پسر عمه، پسر عموی عموم و...
خانواده ما تصمیم گرفتیم ما یه روز زودتر بریم.
ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کردیم.
این ماشین سابقش رو داشت.
تقریبا هشتاد کیلومتر از یزد دور شده بودیم که بخار آب از جای پای راننده زد بالا، بابام سریع ماشین رو خاموش کردن و زدن کنار.
بابام دس به آچارش خوبه. الحمدلله 
یه نگاه به موتور انداختن،......
جَنت ماشی پاره شده بود.
جنت لوله پلاستیکی بود که آب رادیاتور رو به موتور می رسوند..

ای بابا!! لو دادم که ماشین ما قدیمیه!!
آخه خیلی ها میدونن ماشی های الان انژکتورین!
آره ماشین یه 405 مدل هفتادو هشته، ولی موتور دوهزاره ها، اصل فرانسه..

برای درست کردن جَنت، باتری مزاحم بود، بابام بازش کردن و بعد جنت رو درآوردن.
به اندازه پنج سانت سر جنت پاره شده بود، اون قسمت رو بریدیم و بابام  به سختی نصبش کردن.
دقت کردید وقتی نوشتم اون قمست پاره شده رو بریدیم از فعل جمع استفاده کردما!!! بله !!!
باتری رو گذاشتیم سر جاش، آب ریخیتم توی رادیاتور، کاپوت رو بستیم و یا علی...
استارت زدیم ولی نه..
دوباره و سه باره و چند باره و  دوباره باز شدن کاپوت و نگاه و دقت پدرم ولی هیچکدوم فایده نداشت.
این ماشین سابقش رو داشت.
ماشینها رد میشدن وانگار نه انگار که پدرم دست بلند میکرد!
بالاخره یه کامیون تک نارنجی رنگ ایستاد، دیگه چون پدرم و کامیون اونطرف جاده بودن و باهم برگشتن تا اولین مکانیکی، من نفهمیدم چ گذشت.
من و مادر عزیزم  و آبجیم، لحظات سختی رو با کیسه ی تخمه و شوخی و خنده و سایر مسبباتی که مفرح ذات بودن گذروندیم.
مخصوصا من که این روزا درگیر کتاب منِ اوی آقا رضا امیر خوانی هستم و اونجا نمیدنم توی چند کی بودم و توی فضا!!!
 یه پراید ایستاد. پدرم با یه مکانیک که یه پسر جوون بود رسیدن.
مکانیک شروع کرد به تست کردن شمع های ماشین.
چطوری؟
پیچ گوشتی رو توی سیم متصل به شمعها فرو میکرد و میزد به بدنه ی آهنی ماشین، پدرم استارت میزد، اگه جرقه میداد معلوم میشد برق داره.
دو تا شمع اولی رو زد به بدنه موتور و برق داشت، سه تای بعدیم امتحان کرد، ولی بجای اینکه بدنه پیچ گوشتی رو به بدنه موتور بزنه از یه قسمت آهنی دیگه(یه پیچ بسته شده روی موتور) استفاده کرد.
جرقه نمیداد.
"آقای صدیقی برق نداره این سه تا باید عوض بشن و من یدک ندارم."
چند لحظه سکوت.
.......................................
این یعنی دوباره رفتن و برگشتن.
این ماشین سابقش رو داشت.

....................................
بابام دس به آچارش خوبه، الحمدلله
بابام گفتن :  اوسا شاید به این پیچه اتصال نمیکنه!
گفت نه ولی حالا استرات بزنید!
استارت و این دفعه اون سه تارو هم به جای قبل اتصال زد و برق داشت..
نزدیک بود الکی این همه راه رو برگردیم و وسیله بخریم و ماشین هم خوب نشها...
بابام دس به آچارش خوبه، الحمدلله
اوسا خیلی جوون بود و کمی ناوارد.
پدرم از اوسا خواهش کرد گوشی رو بگیره.
بابام با یه مکانیک تماس گرفته بودن و از اوسا خواستن جزئییات رو بگن و ببینن اشکال رو می فهمن یا نه!!
عجب فکری!! بابام دس به آچارش خوبه، ای بابا اینجا که جاش نبود این رو بگم که!!
خیلی خب .
الحمدلله.
چون ماشین جوش آورده بود آب زده بود بالا، آب رفته بود سر کوئل ماشین و استرات میخورد روشن نمی شد.

بالاخره دو تا مکانیک با هم جواب داد.

بابام قبل از اینکه برن دنبال مکانیک همین رو حدس زده بودن، آخه بابام دس به آچارش خوبه...
باشه قول میدم دیگه این جمله رو نگم!!!
ماشین روشن شد و حرکت...
ساعت ده و نیم بود،ولی ما ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کرده بودیم.
یک ساعت راه رفتیم بخار آب از جای پای راننده زد بالا، بابام سریع ماشین رو خاموش کردن و زدن کنار.
یه نگاه به موتور انداختن،......
جَنت ماشی پاره شده بود.
جنت لوله پلاستیکی بود که آب رادیانور رو به موتور می رسوند..
این دفعه نمیشد جَنت رو کوتاه کرد.
بابام دس به ...
این ماشین سابقش رو داشت..
یکسره کردن، به کلی جنت رو برداشتن و آب از طریق لوله بخاری به موتر می رفت.
دس به ..
رفتیم.
دیگه رفتیم تا بم..
مسیر هفت ساعته شد 10 ساعت.
آخه ما ساعت پنج و نیم صبح بعد از نماز و آماده شدن ساعت هفت حرکت کرده بودیم.

ادامه دارد...



bam1

اینجا ارگ بم، اون کوچولو فاطمه خانم دختر عمم.

انشالله توی بعدی توضیح میدم..

  • سعید صدیقی

نظرات  (۲)

  • دانشجوی کلاس اول دبستان
  • سلام

    خوبی سعید؟

    می خوام هفته ی بعد بیام تهرون

    اگه شب خواستم بمونم میام پیشت :)

    خودت آماده کن برای یه بحث جانانه!!!

    ضمنا عروسی پسرعموت هم مبارک
    ان شالله دامادی خودت
    پاسخ:
    سلام ...
    بیا منتظرم..
    دم شما گرم..
  • صحبتِ جانانه
  • خیلی تخصصی بود:|

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی