کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

مشخصات بلاگ


سلام و مهر..



...این وبلاگ به طبع من آراسته شده و نه به موضوعی خاص...

لطفا به وبلاگ دیگه منم سر بزنید، فضایی است کاملا متفاوت


www.jebraeel.blog.ir

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

دیگه ماشین ما مرام گذاشت و رسوندمون به بم.

 

سر یه میدون شهر ایستادیم تا عموم بیان دنبال ما..

 

روی به روی میدون یه ورزشگاه بود که میگفتن اسپانیاییها  بعد از زلزله برای مردم ساختن!!

 

خوشگل بود، میگفتن داخلش هم خوبه..

 

توی ماشین بودیم و از خرید خرما برمی گشتیم که یه عموی دیگم(عمو علی) به من گفت سعید این ورزشگاه رو میبینی اسپانیاییها برای مردم اینجا ساختن.

 

من یه خاطره از کلاس تحلیل گفتمان دکتر بشیر یادم اومد اونجا گفتم:

 

ایشون میگفتن توی چند سالی که توی آفریقا بودم و مشغول کار دیپلماسی خودمون بودیم، یه درس خوبی از ژاپنی ها گرفتیم!

 

ما سعی میکریم به مردم آفریقا کمک کنیم، اونها بعضا دچار سوء تغزیه بودند، یا مشکل دیگه ای داشتند در حد توان وظیفه ما بود کمک کنیم .

 

ولی خب این کارهای ما بر دیپلماسی ما در آفریقا هم موثر بود و بالاخره حمایتهای بین المللی و .. .

 

ما چندین سال اونجا بودیم و کار می کردیم تا اینکه ژاپنی ها اومدن اونجا و خواستن همین کار رو انجام بدن،... بعد از یه مدتی شروع کردند به آسفالت کردن یه جاده اصلی که مردم و رفت و آمد داشتن.

 

بعد از مدتها که کار جاده تموم شده بود ، ما توی منطقه بودیم می دیدیم که مردم خیلی از خدمت بزرگ ژاپنی ها به خودشون دم می زنند و مدام بهم یادآوری می کنند.

 

ایشون نتیجه گیری که می کردند که اونها با یه برنداز و برنامه ریزی به این نتیجه رسیدند که برای مردم این منطقه جاده خیلی نیازه، جاده رو ساختن و مردم هر روز از اینحا رفت و آمد میکنن و یاد ژاپنی ها..

 

به عمو علی گفتم دم این اسپانیاییها گرما، اصلا مرام گذاشتن که صغرا و کبری بر نمیداره، ولی اونها زیرکن..

 

خیلی طول نکشید که عمو غلام حسین (پدر داماد، کسی که رفتیم بم منزل اونها) اومدن سر میدان شهر و بعد با ماشین تا منزلشون رفتیم.

 

ناهار و نماز هر جفتشون دیر شده بود که به لطف میزبانان حقشون ادا شد..

 

اصل کاری چیز خاصی نبود، ماکارونی بود!!  

 

عجب اخلاصی!!

 

پسر عموم رو دیدم.

 

واقعا عوض شده بود.ماشالله..

 

میگفت سه سالی میشه میره زیبایی اندام ..

 

راستش منی که 17 ساله ورزش میکنم اینجوری خوش استیل نیستم..

 

میگفت درسته حالا توی بم یه کاسبی و اعتباری داریم، ولی هیچ جا شهر خود آدم نمیشه..

 

میگفت دلش برای یزد تنگ شده..

 

حالا دیگه اینها رو با لهجه بمی میگفت..

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

این صحبتها رو وقتی میکردیم که باهم رفته بودیم در مغازشون.

 

میگفت ازدواجش خدایی شده و اصلا همه چی جور شده..

 

طفلک عجیب خوش حال شده بود از حضورمون، ای تف به غربت.

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

کم کم باطری من تموم میشد و حرفای ما راجع به ورزش و درس من و دانشجوییم و ازدواج و وضعیت کارش در مغازه باباش تمومی نداشت.

 

از ساعت سه تا هشت باهم بودیم، مشتری میومد و میرفت، منم نگاه میکردم و یاد میگرفتم.

 

چی یاد می گرفتم؟ مثلا یه جمله کاربردی رو در عمل میدیدم.

 

جمله ای که میگه "باید حرف رو صریح و صمیمی زد."

 

مشتری ها حرفای جور واجوری میزند که هر کدومش بدون در نظر گرفتن صبر و حوصله طاقت فرسا بود.

 

ولی متانت و آرامش مصطفی(پسر عموم- داماد) راه حل خوبی بود و البته درس آموز. واقعا ماشالله ..

 

مصطفی خوب بود توی ارگانهایی مثل نظام وظیفه بودا... ببخشید اینجا رو بیخیال...

 

نمیدونم چرا ولی زود با من ارتباط گرفت و چیزهایی جالبی از حاجیش(عمو غلام حسین-پدرش) میگفت :

 

از اینکه تعداد زیادی کودک یتیم  رو سرپرستی میکنه تا اینکه اینجا مراجع کننده زیادی داره برای کمک گرفتن و..

 

من تا اونجا بودم چند موردی دیدم.

 

پدر و مادر عزیزم با آبجیم رو در مغازه دیدم، اومده بودن یه سری به مغازه بزنن.

 

از کنار مصطفی پاشدم رفتم کنارشون.

 

بعد از سلام و علیک شروع کردم با اونها به دیدن لوازم خانگی داخل مغازه.

 

مصطفی می خواست یه نیم ساعت دیگه مغازه رو ببنده و بعد یه سر بره باشگاه..

 

خوب بود براش، آخه طفلی استرس داشت..

 

طبیعیه دیگه شما شب قبل دامادیت نگرانی نداری!؟

 

رفتیم خونه، عموم برامون صحبت میکردن.

 

با لحنی جالب میگفتن الان اول ذی الحجه است، همه میرن حج، شما اومدید اینجا و دل من رو بی اندازه شاد کردید.

 

خودشون گفتن حرمت دل مومن بالاتر از کعبه است و میگفتن :

 

کعبه دل را زیارت کن که فرسنگش کم است..

 

صحبت کردنشون ملغمه ای از احساس و مزاح و مظلومیت بود.

 

جای شما خالی بعد شام دیگه بی صبرانه خوابیدیم..

 

ولی امان از علاقه و عادت من که دوباره دستم به موبایل رفت و شروع کردم به رمان خوندن..

 

بالاخره کی نمیدونم ولی خواب رفتم..

 

صبح شد. صبحی که شبش شــــب بود.

 

بعد از صبحانه و کمی نشستن، خیلی طول نکشید که بقیه هم از یزد رسیدن فک کنم تقریبا هشت تا ماشین بودن..

 

از در حال اومدن تو، منم پاشدم و اولی رو دست دادم بوسیدم که حکایت ورزشگاه آزادی شد، دیگه تا آخر رفتم، فک کنم پنج دقیقه ای شد تا همه رو بوسیدم و احوال پرسی کردم.

 

یکی ندونه انگار من داماد بودم یا میزبان!!؟

 

کمی بعد شادوماد هم اومد و دیگه همه روی هوا بودند..

 

چقدر سروصدا و مبارک باشه و کِل کشیدن و شوخی کردنا حال میداد.

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

 

 

مسافرا خسته بودن کمی نشستن بعد رفتن طبقه پایین برای استراحت تا برای شب آمده بشن و داماد به کاراش برسه ..

 

 

 

شب موقع رفتن همه در تلاطم بودن تا آماده بشن، عجب حالی بودا این همه جمعیت توی یه خونه 

و همه در جنب و جوش  آمده شدن برای رفتن ..

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

 

 

بعد از کلی مکث برای آمده شدن خانمها ، حرکت کردیم.

 

حالا فک کنم یه ده تا ماشین میشدیم، آخه شاگردهای عموم اومده بودن برای راهنمایی ما تا تالار ..

 

اونا ماشین اول بودن بقیه هم دنبالشون تا تالار ..

 

همه راهنما جفتی و بوق تا اونجا..

 

معلوم بود میریم عروسی، ولی ماشینها از بغل ما رد میشدن به ماشین اول که می رسیدن خبری از عروس داماد نبود..

 

شاگرد عموم توی ماشین بود که چهره خستش لبخند ماشینهای گذری رو که به شوق دیدن داماد

به ماشینش خیره میشدن رو صورتشون می ماسوند.

 

 

 

رسیدیم به تالار ماشینها پشت سر هم وارد میشدن و بوق.

عجب لشکری شده بودا. دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

عموم (پدر داماد) زودتر رسیده بودن و ما رو به پدر زن معرفی میکردند..

وارد محوطه پذیرایی شدیم..

چه جالب تا حالا اینجوریش رو ندیده بودم.


محیط مستطیل شکلی که دور تا دور سکوهایی مثل تخت درست کرده بودن.

محیط رو باز بود، باید کفشا رو در می آوردی روی این سکوهایی که فرش شده بودن می نشستیم..

جالب بود انتهای این محیط هم آبشارک مصنوعی درست کرده بودن..

بد نبود، بد که چه عرض کنم خوب بود.


اولین پذیراییشون هم چایی بود، چه جالب!!!


همه عموهام و پسر عموهام روی این سکوها نشسته بودن، همه همه که نه ولی نود درصد بودن.

بعضی ها رو چندین سال میشد ندیده بودم.

جای شما خالی شیرینی و شام و یا علی مدد.


برگشتیم خونه ولی نه به این سادگیا..

آمدن داماد و بوسیدن روی کرم زدش باضافه آشنایی با آدمای جدید و بگو بخندهای فامیل و دس انداختنهای من و

 شیطونی های بچه ها و خلاصه کلی انرژی رسیدیم خونه.

ظاهرا امشب به این سادگی تمومی نداشتا.. توی خونه هم شروع کردن.. چی شروع کردن؟ دیگه قرار نشدا..

فقط میگم ترجیح دادم توی خیابون قدم بزنم.


یه فیلم بردار داشت این عروسی برای خودش پروژه ای بود..

وقتی رسیدیم در خونه پرید پایین بلند داد زد :

نکُششش، نکُشش..

یه لحظه همه کُپ کردن..

بعد رفت نزدیک گفت آقا گوسفند رو نکُش تا فیلم بگیرم.

این چشمه اولش.


قصاب که نداشتن، یا داشتن و حرفه ای نبود. وقتی نیم ساعتی گذشت و فیلم بردار دید کسایی که به گوسفند وَر میرن نمیتونن پوستش رو بکنند و تروتمیز کنند دوربین رو گذاشت و علی مدد.


والا عجب فیلم برداری بودا.

دیگه مردا همه خسته شدن بودن ولی خانما روغن هیدرولیکشون تمومی نداشت، منظورم اینه که خسته نشده بودن.

به اصرار آقایون تموم شد.

طفلک عروس داماد شب اولی تا این موقع شب بیدار بودن و بعد هم ساعت دو خونه خودشون رو به مقصد خونه پدر زن ترک کردن تا مهمونا توی خونه راحت باشن.

ای طفلکیا، 

ولی خاطره میشه...


دیگه هر کسی یه جوری ولو شد...

منم یه اتاق پیدا کردم که بقیه حواسشون به اونجا نبود، تنهایی اونجا خوابیدم..

ولی قبلش علاقه و عادتم سرجاش بود.


فردا قرار شد یه سر بریم ارگ بم..

رفتیم..

عمم هم بود، طفلک سختش بود بچه رو بغل کنه توی این سر بالایی ها بره ..

اونجا رو برای دفعه اول دیدم هم ارگ رو هم جلوه هایی از زلزله رو هم توریست هایی از فرانسه رو که انگار این خشته ها رو خیلی جالب می دیدن.

فاطمه کوچولو کلا توی بغل من بود، چه حس جالبیه اگه فک کنی یه انسان برای توهه، مثلا بچه توهه.
فاطمه کوچولو که دختر عمم بود ولی این حس رو بهم می داد.

خوب بود سکوت خشتها برام جالب بود، میدونی مثل آدمی می مونند که کلی حرف برای گفتن دارند ولی چیزی نمیگن، فقط نشون میدن، میخوام کاملا بی ربط بگم که حکایت بغیر السنتکم بود انگار.

با پدرو مادرم صحبتی کردم و قرار شد به خاطر حال بد ماشین فردا صبح حرکت کنیم، شب خطری بود.

فردا صبح ساعت شیش حرکت کردیم.

اتفاقات مسیر خیلی جالبه و عجیبه ...

الان بگم؟!

ایشاالله بعدا..

علی مدد


بم 1


بازم من و فاطمه خانم و ارگ بم یکهویی..




بم2




شاه داماد آقا مصطفی و حقیر...


بم 3



مکان عروسی که سکو وار بود...


بم 3



بعضی از پسر عموها عموم و پسر عمم.

  • سعید صدیقی

نظرات  (۲)

  • صحبتِ جانانه
  • خیلی جالب بود
    پاسخ:
    سلام و مهر..
    ممنون از عنایت شما..
  • دانشجوی کلاس اول دبستان
  • سلام

    بخون این داستان و نظرت را بهم بگو ..

    اصلا می خوای این داستانم را بگوبی؟؟؟!!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی