برخی از مسائل اجتماعی به واسطه درگیر بودن با بدنه اجتماع و قرابتش با احساسات انسانها برای عده ای محل تامل و برای یرخی ایجاد دغدغه میکند.
ولی نکته ی قابل توجه این است که آیا هر یک از افراد جامعه که شاهد چنین پدیده هایی هستند برای خود محلی از اعراب می بینند؟ آیا سهمی برای خود در نظر دارد؟ یا رسیدگی به این موارد را صرفا وظیفه حکومت میدانند و برای سهم خود به تاسفی بسنده می کنند؟
سهم تو نام فیلمی 100 ثانیه ای است که سعی دارد دغدغه یک نویسنده و کارگردان را به عنوان قشری از اهالی هنر و رسانه که سعی مکنند وظیفه خود را نسبت به پدیده کودکان کار انجام داده و در حوزه تخصصی خود نسبت به این پدیده در جایگاه انفعال نباشند.
این اثر برای شرکت در جشنواره 100 ثانیه ای ارسال گردیده انشالله بعد از جشنواره(25 دی ماه) برای دانلود قرار داده خواهد شد..
عکسها پشت صحنه را میتوانید مشاهده کنید.
از راست :
نف اول سید رضا زراعتکاران : فیلم بردار
نفر دوم : ایمان آقایی تهیه کننده
نفر سوم : بازیگر: اقای ابوالفضل قدسی
نفرچهارم : بازیگر: آقای ابوالفضل رجب پور
سلام مشتی حالت چطوره؟
میزونی ؟
دماغت چاقه؟
چه میکنی؟
سالار یه سری به ما بزن، درسته تو دریا دلی مومن، ولی چاکرت ظرفیت دلش قاشقیه- تحویلمون بگیر..
اینجا الحمدلله همه چی خوبه.. ولی میدونم که همیشه میگفتی اونور دنیا اگه یکی رو مظلوم زدن،
توی شرفت شکن کن اگه نگفتی کاش بودم و برات سینه سپر می کردم.
یادته دیگه هی بهت میگفتم مشتی بیخیال، کلات رو بچسب ...
ولی ایول داری، جوابی دادی که برا همیشه آویزه گوشم شد.
آخرش هم نشناختمت، گاهی یه حرفایی می زدی که شاخ در میاوردم، نمیفهمیدم تو از کجا اینا رو بلدی !!!
همینا بود که برام خوردنی بودی، به مولا قسم میگفتی شاه رگت و میخوام، حرفت تموم نشده بود، ناموسا میکندم میذاشتم کف دستت.
آخ،آخ جملت طلا بود .
چی بود؟ آهان، گفتی : شهید بیکفن وقتی به غمکده کربلا رسید فرموده مردم بنده دنیان، دین و ایمونم مثل ته مونده غذاس، مزش که رفت و دچار سختی شدن دیگه دیندار کو، زکی .1
یادمه میگفتی تک یل عالم، سرور همه مشتیا همه بامراما فرموده اگه به زن یهودی آزار رسوندن و مسلمونی دق کرد، ناز مرامش.2
آره یادمه، همه رو، تک تکش رو، شاید تعجب کنی با این حافظه ریقی من چطور ممکنه!؟
ولی اینا رو یادمه، چون نقل مرامه، نقل شرف و حیثیته.
مشتی من چه کنم؟؟؟
تو رو به رفاقتمون یکی رو واسطه کن یه نصفه جا بدن بیام پیشت.
داداش من چه کنم؟؟؟
میگی چی شده؟
داداش تا بودی که فحش خواهر،مادر میدادی به این بی ناموسای اسراییلی و میگفتی عشقته بری اونجا سینه به سینه شرفشون رو ببری، ولی قسمتت نشد. حالا اگه بودی چی میکردی..
سالار خاطر گُـلت رو نمیخوام ترمال کنم، ولی داداش راه روی زن و ناموس مردم توی منا بسن و حکایت تشنگی و برگ پاییزی و خنده کثافت بار یه مشت بی شرف پیش اومد، .. لحظه به لحظش روضه ی غریب کربلا بود.
مشتی داغمون تازه بود که یه مشت گرگ حرامی توی نیجیریه جوری مرد و زن و پیر و جوون رو دریدن که انگار این زبون بسها آدم نیستن، انگار نه انگار خیلی هاشون امید داشتن فردا رو ببینن، انگار نه انگار خیلی از اینها منتظر دامادی بچهاشون و خیلی ها منتظر دیدن نوه هاشون بودن.
مشتی به اباالفضل قسم فیلمم نمیاد، داداش به حق قسم بریدم، داداش به شرفم قسم نمیخوام دیگه باشم..
میبینی مشتی! انگار این ملت دارن یه آدم خل وضع رو تماشا میکنن! .
ولی غمی نیست، اگه به تو نگم چه کنم؟ اگه قبلن شونهات اشکام و قایم میکرد حالا سنگ قبرت این کار رو میکنه..
داداش به عزتت قسم اَ وقتی گفتی حسین غریب فرموده وقت بلا دیندار کم میشه، اگه زندگی فشارش در حد شکستن قفسه سینهام هم زیاد شده ولی بیخیال نشدم و نمیشمم.
داداش میخوام برم.
یعنی باید برم، خودش بخواد میام پیشت.
میدونم کسی که این مرام رو به تو داده خودش معدنشه، ایشالله چش بسه میخره این مطاع بی ارزش رو.
داداش حاج قاسم داره دلاوری میکنه، طاقت ندارم، باید برم.
مشتی کمکم کن، نفس کشیدن سخت شده، سختر از قبل، نه نه، اثر یادگاریمون نیست، بعض داره خفم میکنه.
نفس بده،... نفس بده تا نفس بزنم.
1. بحارالانوار، ج 44، ص 383
2. کافی/5/5- نهج البلاغه/خطبه 27
دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!
دیگه ماشین ما مرام گذاشت و رسوندمون به بم.
سر یه میدون شهر ایستادیم تا عموم بیان دنبال ما..
روی به روی میدون یه ورزشگاه بود که میگفتن اسپانیاییها بعد از زلزله برای مردم ساختن!!
خوشگل بود، میگفتن داخلش هم خوبه..
توی ماشین بودیم و از خرید خرما برمی گشتیم که یه عموی دیگم(عمو علی) به من گفت سعید این ورزشگاه رو میبینی اسپانیاییها برای مردم اینجا ساختن.
من یه خاطره از کلاس تحلیل گفتمان دکتر بشیر یادم اومد اونجا گفتم:
ایشون میگفتن توی چند سالی که توی آفریقا بودم و مشغول کار دیپلماسی خودمون بودیم، یه درس خوبی از ژاپنی ها گرفتیم!
ما سعی میکریم به مردم آفریقا کمک کنیم، اونها بعضا دچار سوء تغزیه بودند، یا مشکل دیگه ای داشتند در حد توان وظیفه ما بود کمک کنیم .
ولی خب این کارهای ما بر دیپلماسی ما در آفریقا هم موثر بود و بالاخره حمایتهای بین المللی و .. .
ما چندین سال اونجا بودیم و کار می کردیم تا اینکه ژاپنی ها اومدن اونجا و خواستن همین کار رو انجام بدن،... بعد از یه مدتی شروع کردند به آسفالت کردن یه جاده اصلی که مردم و رفت و آمد داشتن.
بعد از مدتها که کار جاده تموم شده بود ، ما توی منطقه بودیم می دیدیم که مردم خیلی از خدمت بزرگ ژاپنی ها به خودشون دم می زنند و مدام بهم یادآوری می کنند.
ایشون نتیجه گیری که می کردند که اونها با یه برنداز و برنامه ریزی به این نتیجه رسیدند که برای مردم این منطقه جاده خیلی نیازه، جاده رو ساختن و مردم هر روز از اینحا رفت و آمد میکنن و یاد ژاپنی ها..
به عمو علی گفتم دم این اسپانیاییها گرما، اصلا مرام گذاشتن که صغرا و کبری بر نمیداره، ولی اونها زیرکن..
خیلی طول نکشید که عمو غلام حسین (پدر داماد، کسی که رفتیم بم منزل اونها) اومدن سر میدان شهر و بعد با ماشین تا منزلشون رفتیم.
ناهار و نماز هر جفتشون دیر شده بود که به لطف میزبانان حقشون ادا شد..
اصل کاری چیز خاصی نبود، ماکارونی بود!!
عجب اخلاصی!!
پسر عموم رو دیدم.
واقعا عوض شده بود.ماشالله..
میگفت سه سالی میشه میره زیبایی اندام ..
راستش منی که 17 ساله ورزش میکنم اینجوری خوش استیل نیستم..
میگفت درسته حالا توی بم یه کاسبی و اعتباری داریم، ولی هیچ جا شهر خود آدم نمیشه..
میگفت دلش برای یزد تنگ شده..
حالا دیگه اینها رو با لهجه بمی میگفت..
دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!
این صحبتها رو وقتی میکردیم که باهم رفته بودیم در مغازشون.
میگفت ازدواجش خدایی شده و اصلا همه چی جور شده..
طفلک عجیب خوش حال شده بود از حضورمون، ای تف به غربت.
دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!
کم کم باطری من تموم میشد و حرفای ما راجع به ورزش و درس من و دانشجوییم و ازدواج و وضعیت کارش در مغازه باباش تمومی نداشت.
از ساعت سه تا هشت باهم بودیم، مشتری میومد و میرفت، منم نگاه میکردم و یاد میگرفتم.
چی یاد می گرفتم؟ مثلا یه جمله کاربردی رو در عمل میدیدم.
جمله ای که میگه "باید حرف رو صریح و صمیمی زد."
مشتری ها حرفای جور واجوری میزند که هر کدومش بدون در نظر گرفتن صبر و حوصله طاقت فرسا بود.
ولی متانت و آرامش مصطفی(پسر عموم- داماد) راه حل خوبی بود و البته درس آموز. واقعا ماشالله ..
مصطفی خوب بود توی ارگانهایی مثل نظام وظیفه بودا... ببخشید اینجا رو بیخیال...
نمیدونم چرا ولی زود با من ارتباط گرفت و چیزهایی جالبی از حاجیش(عمو غلام حسین-پدرش) میگفت :
از اینکه تعداد زیادی کودک یتیم رو سرپرستی میکنه تا اینکه اینجا مراجع کننده زیادی داره برای کمک گرفتن و..
من تا اونجا بودم چند موردی دیدم.
پدر و مادر عزیزم با آبجیم رو در مغازه دیدم، اومده بودن یه سری به مغازه بزنن.
از کنار مصطفی پاشدم رفتم کنارشون.
بعد از سلام و علیک شروع کردم با اونها به دیدن لوازم خانگی داخل مغازه.
مصطفی می خواست یه نیم ساعت دیگه مغازه رو ببنده و بعد یه سر بره باشگاه..
خوب بود براش، آخه طفلی استرس داشت..
طبیعیه دیگه شما شب قبل دامادیت نگرانی نداری!؟
رفتیم خونه، عموم برامون صحبت میکردن.
با لحنی جالب میگفتن الان اول ذی الحجه است، همه میرن حج، شما اومدید اینجا و دل من رو بی اندازه شاد کردید.
خودشون گفتن حرمت دل مومن بالاتر از کعبه است و میگفتن :
کعبه دل را زیارت کن که فرسنگش کم است..
صحبت کردنشون ملغمه ای از احساس و مزاح و مظلومیت بود.
جای شما خالی بعد شام دیگه بی صبرانه خوابیدیم..
ولی امان از علاقه و عادت من که دوباره دستم به موبایل رفت و شروع کردم به رمان خوندن..
بالاخره کی نمیدونم ولی خواب رفتم..
صبح شد. صبحی که شبش شــــب بود.
بعد از صبحانه و کمی نشستن، خیلی طول نکشید که بقیه هم از یزد رسیدن فک کنم تقریبا هشت تا ماشین بودن..
از در حال اومدن تو، منم پاشدم و اولی رو دست دادم بوسیدم که حکایت ورزشگاه آزادی شد، دیگه تا آخر رفتم، فک کنم پنج دقیقه ای شد تا همه رو بوسیدم و احوال پرسی کردم.
یکی ندونه انگار من داماد بودم یا میزبان!!؟
کمی بعد شادوماد هم اومد و دیگه همه روی هوا بودند..
چقدر سروصدا و مبارک باشه و کِل کشیدن و شوخی کردنا حال میداد.
دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!
مسافرا خسته بودن کمی نشستن بعد رفتن طبقه پایین برای استراحت تا برای شب آمده بشن و داماد به کاراش برسه ..
شب موقع رفتن همه در تلاطم بودن تا آماده بشن، عجب حالی بودا این همه جمعیت توی یه خونه
و همه در جنب و جوش آمده شدن برای رفتن ..
دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!
بعد از کلی مکث برای آمده شدن خانمها ، حرکت کردیم.
حالا فک کنم یه ده تا ماشین میشدیم، آخه شاگردهای عموم اومده بودن برای راهنمایی ما تا تالار ..
اونا ماشین اول بودن بقیه هم دنبالشون تا تالار ..
همه راهنما جفتی و بوق تا اونجا..
معلوم بود میریم عروسی، ولی ماشینها از بغل ما رد میشدن به ماشین اول که می رسیدن خبری از عروس داماد نبود..
شاگرد عموم توی ماشین بود که چهره خستش لبخند ماشینهای گذری رو که به شوق دیدن داماد
به ماشینش خیره میشدن رو صورتشون می ماسوند.
رسیدیم به تالار ماشینها پشت سر هم وارد میشدن و بوق.
عجب لشکری شده بودا. دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!
عموم (پدر داماد) زودتر رسیده بودن و ما رو به پدر زن معرفی میکردند..
وارد محوطه پذیرایی شدیم..
چه جالب تا حالا اینجوریش رو ندیده بودم.
محیط مستطیل شکلی که دور تا دور سکوهایی مثل تخت درست کرده بودن.
محیط رو باز بود، باید کفشا رو در می آوردی روی این سکوهایی که فرش شده بودن می نشستیم..
جالب بود انتهای این محیط هم آبشارک مصنوعی درست کرده بودن..
بد نبود، بد که چه عرض کنم خوب بود.
اولین پذیراییشون هم چایی بود، چه جالب!!!
همه عموهام و پسر عموهام روی این سکوها نشسته بودن، همه همه که نه ولی نود درصد بودن.
بعضی ها رو چندین سال میشد ندیده بودم.
جای شما خالی شیرینی و شام و یا علی مدد.
برگشتیم خونه ولی نه به این سادگیا..
آمدن داماد و بوسیدن روی کرم زدش باضافه آشنایی با آدمای جدید و بگو بخندهای فامیل و دس انداختنهای من و
شیطونی های بچه ها و خلاصه کلی انرژی رسیدیم خونه.
ظاهرا امشب به این سادگی تمومی نداشتا.. توی خونه هم شروع کردن.. چی شروع کردن؟ دیگه قرار نشدا..
فقط میگم ترجیح دادم توی خیابون قدم بزنم.
یه فیلم بردار داشت این عروسی برای خودش پروژه ای بود..
وقتی رسیدیم در خونه پرید پایین بلند داد زد :
نکُششش، نکُشش..
یه لحظه همه کُپ کردن..
بعد رفت نزدیک گفت آقا گوسفند رو نکُش تا فیلم بگیرم.
این چشمه اولش.
قصاب که نداشتن، یا داشتن و حرفه ای نبود. وقتی نیم ساعتی گذشت و فیلم بردار دید کسایی که به گوسفند وَر میرن نمیتونن پوستش رو بکنند و تروتمیز کنند دوربین رو گذاشت و علی مدد.
والا عجب فیلم برداری بودا.
دیگه مردا همه خسته شدن بودن ولی خانما روغن هیدرولیکشون تمومی نداشت، منظورم اینه که خسته نشده بودن.
به اصرار آقایون تموم شد.
طفلک عروس داماد شب اولی تا این موقع شب بیدار بودن و بعد هم ساعت دو خونه خودشون رو به مقصد خونه پدر زن ترک کردن تا مهمونا توی خونه راحت باشن.
ای طفلکیا،
ولی خاطره میشه...
دیگه هر کسی یه جوری ولو شد...
منم یه اتاق پیدا کردم که بقیه حواسشون به اونجا نبود، تنهایی اونجا خوابیدم..
ولی قبلش علاقه و عادتم سرجاش بود.
فردا قرار شد یه سر بریم ارگ بم..
رفتیم..
عمم هم بود، طفلک سختش بود بچه رو بغل کنه توی این سر بالایی ها بره ..
اونجا رو برای دفعه اول دیدم هم ارگ رو هم جلوه هایی از زلزله رو هم توریست هایی از فرانسه رو که انگار این خشته ها رو خیلی جالب می دیدن.
فاطمه
کوچولو کلا توی بغل من بود، چه حس جالبیه اگه فک کنی یه انسان برای توهه، مثلا بچه
توهه.
فاطمه کوچولو که دختر عمم بود ولی این حس رو بهم می داد.
خوب بود سکوت خشتها برام جالب بود، میدونی مثل آدمی می مونند که کلی حرف برای گفتن دارند ولی چیزی نمیگن، فقط نشون میدن، میخوام کاملا بی ربط بگم که حکایت بغیر السنتکم بود انگار.
با پدرو مادرم صحبتی کردم و قرار شد به خاطر حال بد ماشین فردا صبح حرکت کنیم، شب خطری بود.
فردا صبح ساعت شیش حرکت کردیم.
اتفاقات مسیر خیلی جالبه و عجیبه ...
الان بگم؟!
ایشاالله بعدا..
علی مدد
بازم من و فاطمه خانم و ارگ بم یکهویی..
شاه داماد آقا مصطفی و حقیر...
مکان عروسی که سکو وار بود...
بعضی از پسر عموها عموم و پسر عمم.
چهار طبقه با یک چیزی شبیه غار که درب داره.
طبقه اولش مهمان مفاتیح و معراج السعاده ادب فنای مقربانه..
طبقه دوم انگار وقف حسین علیه السلام و صحرای کربلاست..
در طبقه سوم جلسه مباحثه شهید مطهری و ع.ص و استاد طاهرازده است.
طبقه چهارم میزبان هر آن چیزی است که در طبقه های دیگه جایی نداشته، رمان، کتب روانشناسی و جامعه شناسی .
درب غار رو که باز کنی درست مثل خود غار درونش واضح نیست..
درهمی و تاریکی اوضاع درهمی رو درست کرده .
این کتابخانه من است.
و این منم که همیشه به خودم میگم پس کس این کتابها رو میخونی !؟
میخونم.
ولی انگار من دیر کردم، بعضی چیزها زودتر مهمان کتابخانه ام شدن.
مهمان حبیب خداست.
خصوصا اگر جانماز و آینه و قاب عکس حرم مولا علی باشد.
ولی گردو غبار نه.
باید کاری کرد.
سلام و نور دوستان..
خوبید ؟
الحمدالله ..
فرض گرفتم خوبید ..
شایدم نباشید..
ولی ترجیح می دم فک کنم خوبید، چون نوشتن برام سخت میشه اگه شما خوب نباشید..
نگید داره جو می دها !..
چی می خواستم بگم؟!؟
این مدتی که نبودم رفته بودم اردوی جهادی ..
روستای چال خشگ..
از منطقه هلیلان..
استان ایلام ..
جای شما خالی ..
معصومیت چهره بچه های کوچیک اونجا که مدتی باهاشون بودم و از اونها درس یاد میگرفتم ولی اونها من رو آقا معلم میدونستند، دیدنی،شنیدنی،خوردنی،حس کردنی، بوییدنی، اصلا همه چیزیی بود..
جای شما خالی..
اونجا یکی رو خیلی دوست داشتم؟! براش نگران بودم؟! برام تفلکی بود؟!
نمیدونم !
اسمش هانیه بود..
فعلا عکسش پشت زمینه موبایلمه..
امیدوارم زندگی خوبی برای آیندش در پیش باشه ..
درسته الان خیلی کودکه.. هنوز 7 سالشه ولی امیدوارم خانم خوبی برای همسرش و مادر مهربونی برای بچه هاش باشه..
برم !؟
آره .. بسه..
یاعلی..
هانیه خانم